Tuesday, February 15, 2011

خاطره اي از حجت‌الاسلام والمسلمین محسن قرائتی

حجت‌الاسلام والمسلمین محسن قرائتی از مفسران قرآن و از مبلغان موفق اسلامی، بیش از ۳۰ سال است که به تدریس علوم و معارف قرآنی با زبانی شیرین و همه‌فهم می‌پردازد
این خطیب مشهور و توانا، شب جمعه در حاشیه برنامه خود با موضوع «وقف» به خاطره جالبی از دوران طلبگی خود اشاره کرد که مشروح آن در پی می‌آید
من یک قصه دارم برای خودم بگویم. خدا همه‌ی اموات را رحمت کند. پدر من، من را فرستاد طلبه شوم. خوب پنجاه سال پیش که من طلبه شدم، من ۱۵ سالگی طلبه شدم، الآن ۶۵ سالم است. ۵۰ سال پیش آخوندی خیلی شغل عرض کنم به حضور جنابعالی که ضعیفی بود. هنوز هم ضعیف است. جز عده‌ای که مسئول هستند و حالا یا قاضی هستند، یا واعظ هستند، یا نویسنده هستند، بالاترین حقوق طلبه‌های قم دویست، سیصد تومان بیشتر نیست. باسواد ترین طلبه‌های قم که دو سه برابر خیلی‌ها درس خوانده باشد، حقوقش دویست، سیصد تومان بیشتر نیست. بله حالا یک عده وکیل می شوند، وزیر می شوند، واعظ می‌شوند، نویسنده می‌شوند، آنها دیگر نجات پیدا می‌کنند. ولی بدنه‌ی طلبه‌ها زندگی‌شان روی شمعک است. پدر من که من را فرستاد طلبه شوم، خیلی از مردم او را ترساندند. که این طلبه شد گرسنگی، بدبختی، تو بازاری هستی چرا پسرت را آخوند کردی؟
و حتی یادم هست یک پیرمرد تاجر در مغازه آمد، این را بچه بودم و این را دیدم. گفت: حاجی! به پدرم گفت: اشتباه کردی پسرت را آخوند کردی. پس اشتباه دوم را نکنی. گفت: اشتباه دوم چیست؟ گفت: اگر خواستی زنش بدهی حتماً زن سیدش بده. که مردم بگویند: زنش سید است، به خاطر سیدی زنش به او خمس بدهند. آنوقت این سر سفره‌ی خانمش بنشیند و زندگی کند که من آن روز خیلی اذیت شدم. خیلی در دوران نوجوانی گفتم: خدایا یعنی آخوند باید اینطور گرسنگی بخورد، که اگر خواست زن بگیرد، زن سید… زن سید ارزش است ولی نه به خاطر اینکه مثلاً به اسم زن من، خمس به زن من بدهند، آنوقت من سر سفره‌ی زنم…
از بس ترسانده بودند، ایشان ما که طلبه‌ی نجف بودیم، امام ترکیه بود، من آن زمان طلبه‌ی نجف بودم. پدر ما یک پولی فرستاد گفت: برو مکه که من خاطرم جمع باشد. تو دیگر فقیر نمی‌شوی. چون حج آدم را از فقر بیمه می‌کند. چون با ماشین می‌خواستیم برویم یک چهل تا نان گرفتیم، حدود یک ماه در سفر بودیم. کاروان که نداشتیم. روی پای خودمان بودیم. نان را خشک می‌کردیم در کیسه‌ی شکری که رفت و برگشت نان خشک داشته باشیم. آنجا گفتم: چهل تا نان برای مکه می‌خواهم. گفت: آخر شب بیا بگیر. رفتیم چهل تا نان را روی دست ما گذاشت. بعد گفتم: یکی را هم بده امشب بخورم. گفتم: یکی بده امشب بخورم ندارد. خوب چهل تا نان است یکی را بخور. مثل کسی که یک کامیون انگور دارد، بگوید: آقا یک نیم کلیو هم بده خودم بخورم. از همان چهل… اصلاً دیدم سؤالم سؤال غلطی است. گفتم: آقا ببخشید. من چهل تا نان دستم است یکی را می‌خورم. یکی برای امشب، این فکر، فکر غلطی است. آدمی که چهل تا نان دستش است که گرسنگی نمی‌خورد. آمدیم مدرسه، بنا است نان‌ها خشک شود، اتاقم کوچک بود، اتاق بغلی نان‌ها را پهن کردیم، اتاق خودمان رفتیم. خواستیم غذا بخوریم، رفتیم این نان را برداریم دیدیم این اتاق بغلی در را بسته و رفته است. سفره‌ی خودمان نان نیست. دویدیم بیرون نان بگیریم، دیدیم در مدرسه را هم بستند. رفتیم برنج بپزیم، دیدیم روغن نداریم. رفتیم بخوابیم دیدیم گرسنه‌مان است.
شصت ـ هفتاد تا اتاق بود، همه چراغ‌ها خاموش، سه تا اتاق روشن بود. رفتم گفتم: آقا نان در سفره‌ی شما نیست؟ سفره را باز کردند یک ته نان سیاه و ذراتی که در سفره می‌ماند، در عمرم شصت و پنج سال است یک شب نان گدایی خوردم. و آن شبی بود که چهل تا نان روی دست من بود. خدا می‌خواست بگوید: حواست را جمع کن! دیگر نگویی؛ کسی که چهل تا نان روی دستش است گرسنگی نمی‌خورد!

No comments:

Post a Comment